ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات ساینا

آخرین هفته دی ماه...

خوشبختان آخر هفته ی خیلی خوب و پر باری رو گذروندیم... طبق معمول چهارشنبه ها همه تکالیفت رو انجام دادی... پنجشنبه ظهر آکادمی....که اینبار رادمهر برنده شد... عصر قرار کنسرت "مازیار فلاحی" داشتیم.....دناجونو بردم که پیش خاله زهره باشه ولی از خواب بیدار شده بود و بیقراری میکرد.....بخاطر همین با خودمون بردیم و با حضور خاله زهره جون ...بابا اصرار داشت که دنارو نگه داره و ما بریم....به سختی خاله زهره رو راضی کردیم که به جای بابا با ما بیاد سالن کنسرت....چون بابا این چند روز درگیر کنگره بود و کلاسهاشو تقریبا کامل شرکت کرده بود و دیروزم تا شروع برنامه کنسرت، سر کلاس بود طفلکی، بنابراین بعیید میدونستم توی سالن کنسرت طاقت بیاره... که همینط...
26 دی 1393

80 مین ماهگردت مبارک دختر نازنینم

عادت کردی عصر چهارشنبه تمام تکالیفتو انجام بدی که تا جمعه شب لااقل با درس و مشق مدرسه بی حساب شی... میمونه تمرین پیانو ...با اینکه واسه آکادمی هیچ وقتی نمیزاری و با معلومات عمومی پیش میری بازم طول هفته کم میاریم و وقتی اضافی نداری... پنجشنبه توی آکادمی بازم خوش درخشیدی و برنده شدی و فلش کارتهای Family .... رو از دکتر جایزه گرفتی ...ضمنا اون رفتارتم اصلاح شده......."فعلا" :دی از شب قبلش مامان بابای خاله مرضی اینا مهمونمون بودن....عصرش به همراه بابا رفتن عروسی یکی از اقوام ولی من بخاطر دنا ترجیح دادم نامزدی همسایه مون برم که توی پارکینگ مجتمع برگزار میشد...یکی دیگه از مهمترین دلایلم دوستت رامیلا بود...میدونستم اینجا بیشتر بهت خ...
22 دی 1393

یه موضوع خنده دار ولی تاسف برانگیز...

چند وقت پیش مطلع شدم یکی از عکاسی های نزدیک حرم امام رضا يكي از عکساي 8 ماهگیتو غصب کرده و با فوتوشاپ بک گراندش رو ضریح قرار داده و بعدم گذاشته سر در آتلیه اش... هم پارسال تصادفی، خاله مرضی دیده و رفته و باهاش صحبت کرده و گلایه و هم  دیروز عمو حسن آقا شوهر دختر عمه بابایی....عکس گرفتن واسم فرستادن... طرف انگار نه انگار... الحق که دروغ و ریا و خیانت به چه راحتی... چه باید کرد؟؟؟ هیچ...
16 دی 1393

6 سال و 6 ماهگی ساینا جون و یکسالگی دنا جون

این روزا حسابی گرم درس و مشقی و البته بخصوص روزای تعطیل پارک رفتن و بساط بدمینتون دوچرخه سواری اسکیت و اسکوتر روبه راهه... پنجشنبه گذشته تولد دنا جون بود که با عمو علی و خاله زهره و سپیده مختصر ولی گرم برگزارش کردیم... روزی بود که آکادمی کلاس داشتی بنابراین دنا جون خسته شد حسابی و خوابش عقب جلو شد و درست زمانی که بایست سرحال میبود خسته و بدقلق... حق میدم از یه بچه یک ساله انتظاری نمیره اصولا برگزاری تولد واسه نی نی های یک ساله کار چندان جالبی نیست با اینحال ما یه مهمونی ساده 6 نفره داشتیم نسبت به تولد یکسالگی شما که دست کم 50 نفر مهمون تفلدت بودن... ناگفته نماند شما از ابتدا خانم به مفهوم واقعی کلمه بودی و هستی....ولی دنا جون طفلی یه مقدار ت...
15 دی 1393

ارزشیابی

این هفته به بطور کل هفته ارزشیابی دروستونه......یا به قول ما، امتحان پایان ترم.... موفق باشی دختر گلم... خطت هر روز بهتر از قبل میشه... پنجشنبه گذشته، کلاس زبان برنده شدی و از دکتر جایزه گرفتی ... هر هفته از بین گروه 6 نفری کلاستون یک نفر برنده میشه... 4 پسر و 2 دخترید...پارسا و آریان همکلاسیهای سابقت هم اینبار توی کلاس گروهی حضور دارن... هر هفته بایست یک یا دو موضوع از دایره المعارف انتخاب کنید و راجع بهش به زبان فارسی بپردازید...حفظ شعر...و اسپیکینگ در مورد تاپیکی که تیچر همون روز فی البداهه مطرح میکنه و توی خونه هم پیدا کردن لغات راجع به تاپیک جلسه قبل... دیشب که شما خوابیدید فرصت شد سی دی های عکس و فیلمهای سال تحصیلی گذشته...
6 دی 1393

آقابزرگ...

پریشب به بهانه شب یلدا رفتیم خونه خاله محبوبه اینا شب خوابیدیم نزدیک ظهر خاله زهره اینا هم اومدن و تا شب دور هم بودیم... مث همیشه خوش گذشت... برگشتن طبق معمول وقتی به خیابون منتهی به بیمارستانی که آقا بزرگ بستری بودن رسیدیم در حالیکه دلتنگشون شدم بی اختیار بغضم شکست و ... واقعا دلم تنگ شده واستون آقا بزرگ مهربون... تا ابد دوستت داریم و یادت توی قلبمون میمونه...  
1 دی 1393
1